*~ÑΘ_ᄂΘ¥E~*

*~ÑΘ_ᄂΘ¥E~*

تبلیغات در سایت ما
تبلیغات در سایت ما تبلیغات در سایت ما

تبلیغات سایت

داستان دوستي و محبت

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند

بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند

یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد!

دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد

ولی بدون آن که چیزی بگوید روی شن های بیابان نوشت :

امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد . . .

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند

تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند

ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتاد

نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت

و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت

بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:

امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . . .

دوستش با تعجب از او پرسید:بعد از آن که من با سیلی تو را آزردم

تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی

ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟

دیگری لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد

باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند

ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند

باید آن را روی سنگی حک کنیم

تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد . . .

اعتصاب سه زن...

 

 

سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای

 

خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !

 

 

 

بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن ،

 

زن فرانسوی گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل،

نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم .

 

 

خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم !

 

 

 

روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور .

 

 

 

روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد تو رختخواب من

 

 

هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود .

 

زن انگلیسی گفت : من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار .

 

 

 

روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود

 

 

، خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت .

 

زن ایرانی گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم !

 

 

 

اما روز اول چیزی ندیدم !

 

 

 

روز دوم هم چیزی ندیدم !

 

 

 

روز سوم هم چیزی ندیدم !

 

 

 

شکر خدا روز چهارم یه کمی تونستم با چشم چپم ببینم !خنده

 

 

لبخندی که زندگی ام را نجات داد !....

 

بسیاری از مردم کتاب " شاهزاده کوچولو " اثر " اگزوپری "

( آنتوان دو سنت‌ اگزوپری )

را می شناسند .

دلم را برایش سوزاندم

سردش بود...

دلم را برایش سوزاندم...

گرمش که شد با خاکسترش نوشت،

خداحافظ...

 

به همین سادگی …

Naghmehsara (513)

 

افسانه هارو رها کن ….

دوری و دوستی کدام است؟؟

فاصله هایند که عشق را می بلعند !

من اگر نباشم دیگری جایم را پر میکند !!…

به همین سادگی …

سبد قلبم را پر خواهم کرد …

Naghmehsara (540)

 

سبد قلبم را پر خواهم کرد از عطر تنــت ،

تا که یادم باشد روزی اینجا بودی…

نزدیک تر از من به خودم…!

خودمانی بگويم

Naghmehsara (582)

 

شـــاید برایت عجیب ســت این همه آرامشـــم !

خــودمـــانی بگویــم ؛ …

به آخر که برسی ، دیگر فقط نـــگاه میکنــی . . .

حالا يقين دارم

Naghmehsara (548)

 

شک کرده بـودم کسی بین ماست !

حالا یقین دارم “مـن” بین دو نفر بودم !

چقدر تفاوت وجود داشت بین واقعیت و طرز فکر من!

باران كه ميزند

Naghmehsara (519)

 

میگوینــد: بــاران کــه میزنــد …

بــوی ” خــاک “ بلنــد می شــود …

امــا …

اینجــا بــاران کــه میزنــد …

بــوی ” خاطــره ” بلنــد میشــود …!

ليخمدم را بريدم

Naghmehsara (514)

 

 

لبخـــندمـــ را بریـ ــ ــدم

 

قــاب گــرفتمــــ

بــ ــه صـورتـم آویختــم !

حــالا بـا خیــال راحــت

هــر وقتـــ دلـــــمـــ گـــرفتـــ

” بغـــض ” مـیکنمــــ